?زندان الرشید
#قسمت_چهل_و_هشتم
❇️خاطرات سردار گرجی
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
با خودم فکر میکردم: «اینها اگر اطلاع دقیقی از علی هاشمی دارند، پس چرا این قدر سؤال و جواب می کنند؟ مطمئنم آنها دستشان از علی هاشمی خالی است.» این را از نوع سؤالهایشان فهمیده بودم. آنها فکر می کردند علی هم مثل من اسیر شده و با نام مستعار بین اسراست. هر چه عراقی ها با بغض از علی هاشمی حرف می زدند و دنبال ردپایی از او بودند من بیشتر افتخار میکردم که چند روزی کنار آن مرد بزرگ زندگی کرده ام.
در بازجویی ها عظمت و قدرت فرماندهی علی هاشمی را از نگاه و زبان عراقی ها فهمیدم و درک کردم. آنها در به در دنبال على میگشتند؛ ولی دریغ از یک ردپا
بعد از آن همه بدبختی و شکنجه، يقين کردم علی از دسترس عراقی ها خارج شده است. او یا شهید شده بود یا به عقبه برگشته بود. از هر دو احتمال خوشحال بودم. با فقدان علی در عراق آنها کلافه و سردرگم شده بودند. عراقی ها کاری به من نداشتند. فقط می خواستند به کمک من به علی هاشمی برسند.
در گوشه سلول مثل یک جسد دراز به دراز افتاده بودم. نقطه ای از بدنم سالم نمانده بود. کتف ها، دستها، زانوها، سرم، و همه قسمت های بدنم درد می کرد. از شدت درد گاهی فریاد میزدم و گاهی سرم را بین دستهایم می گذاشتم و فشار میدادم. سیستم عصبی ام به هم ریخته بود. روی زمین دراز کشیده بودم. فکر میکردم: «الان در ایران چه خبر است؟ عاقبت جزیره چه شده؟ عراقیها راست می گویند جزیره را گرفته اند؟ برای بهنام شهبازی، مرتضی نعمتی، صرامی، نریمی،(مسئول مخابرات قرارگاه) باوی، هاشمی چه اتفاقی افتاده؟
آنها به سلامت از جزیره فرار کرده اند یا به شهادت رسیده اند یا اسیر شده اند؟» در حال خودم بودم. می دانستم دیگر سوالی نیست که بازجو نپرسیده باشد و من هر چه داشته ام به آنها گفته ام. بعید می دانستم دیگر سراغم بیایند.
در سلول ها یا زندانهای قبلی، بعد از هر شکنجه، محبت و حرف های بچه ها قدری دردهایم را تسکین می داد. اما آنجا تک و تنها بودم. سلول تنگ بود و هیچ نوری به آن نفوذ نمی کرد. نگاهی به دیوار کردم؛ سیمانی بود و زبر. تشخیص اوقات نماز مشکل بود. اگر نگهبان رحمش می آمد و میگفت وقت نماز شده که خوب بود؛ والا باید حدسی نمازم را می خواندم. زیر پیراهنم را در آورده بودم و با آن خودم را باد میزدم تا شاید قدری از عطش و گرمازدگی ام کم شود. تاریکی، گرما، تنهایی، و درد بدن دست به دست هم داده و مرا زمین گیر کرده بود.
تنهایی وحشت به وجود می آورد. گاهگاهی صدای فریاد یک زندانی مرا متوجه می کرد. می دانستم در همسایگی سلول من افراد دیگری زندانی اند. آنجا دیگر جای فضولی نبود و نمیشد اطلاع جدیدی به دست آورد. بهترین کار تجدید قوا بود. سعی کردم هر طور شده بخوابم. چون کمک خوبی برای ساعات بعدی بود.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که صدای باز شدن درب سلولم آمد.
یک مرتبه از جا پریدم در دل گفتم: «خدایا، خودت کمک کن، حتما باز آمده اند مرا برای بازجویی ببرند. من که همه چیز را گفتم! لابد پشیمان شده اند و می خواهند مرا بالا بکشند. به این سادگی مرا رها نمی کنند.» با خودم حرف میزدم که نگهبان گفت: «چرا دراز کشیدهای؟ مگر اینجا هتل است؟ بلند شو. باید از اینجا بروی.»
- کجا؟ برای چه؟
- به تو مربوط نیست. قرار است از این سلول به جای دیگری منتقل شوی.
#زندان_الرشید
آخرین نظرات